کاش قبول نمیکردم که این طور در مخمصه نیفتاده بودم. سری که درد نمیکند را که دستمال نمیبندند! کسی هم نبود بگوید آبت گرم است یا نانت سرد؟! که میخواهی این طور خودت را به دردسر بیندازی؟! میترسم. خیلی هم میترسم. از لحظه موعود. لحظهای که شاید در زمان قبول کردن آمدن به این دنیای لجن به آن فکر نکرده ام. دنیایی که دیگر برایم هیچ جذابیتی ندارد. دنیایی که حالم ازش بهم میخورد. دنیای لجنی که ما آن را به کثافت هم کشیدیم. حالم بهم میخورد از این لجنزار. تنها دلخوشی ام عزیزانی است که در کنارم هستند و دلیل زنده بودنم. دستهای زحمتکش پدر و تن خسته مادرم. دویدنهای بی وقفه همسرم و بازیهای کودکانه فرزندانم. دلم به همینها خوش است. وگرنه که سری که درد نمیکند را دستمال نمیبندند. کاش قبول نمیکردم!!
بازدید : 1
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 14:44